فرهنگ راهکارهای شایع موجه در یک جامعه است برای رفع هرگونه نیاز واقعی یا غیر واقعی. فرهنگ همواره نرمافزار است و تمدن شامل آن و سخت افزارهاست.[۱] به عبارت سادهتر فرهنگ آن چیزی است که مردم با آن زندگی میکنند. فرهنگ ازآنِ مردم است؛[۲] ادوارد تایلور (۱۹۱۷–۱۸۳۲) فرهنگ را، مجموعه پیچیدهای از دانشها، باورها، هنرها، قوانین، اخلاقیات، عادات و هرچه که فرد به عنوان عضوی از جامعه از جامعهٔ خویش فرامیگیرد تعریف میکند.[۳][۴] هر منطقه از هر کشوری میتواند فرهنگ متفاوتی با دیگر مناطق آن کشور داشته باشد.[۵] فرهنگ به وسیلهٔ آموزش، به نسل بعدی منتقل میشود؛ در حالی که ژنتیک به وسیلهٔ وراثت منتقل میشود. مثلاً گفتگو به زبان فارسی یک راهکار است بر رفع نیاز رو در رو سخن گفتن و زبان چینی راهکاری دیگر برای مردمانی دیگر برای رفع همین نیاز است.
فرهنگ، راه مشترک زندگی، اندیشه و کنش انسان در یک جامعه است. فرهنگ در بر گیرندهٔ این موارد است:
فرهنگ شامل هنر، ادبیات، علم، آفرینشها، فلسفه و دین است.[۶] فرهنگها دارای عناصر بسیارند که بطور آمیزه و نامیزهٔ معنایی در جامعه شناورند و درست از میان خودآگاه و ناخودآگاه هوشیاری اجتماعی عبور میکند. مردم برای تغییر فرهنگ خود لازم است زحمت زیادی بکشند. زیرا فرهنگ؛ خواهانِ مانایی است. در برابر فرهنگ، نافرهنگ است و عبارت است از آنچه جامعه با آن تعامل دارد ولی فرهنگ نیست. مانند اقلیم، آب و هوا، ژن، حوادث، وجود یا عدم وجود منابع طبیعی، سنتهای الهی، بیماریها و …[نیازمند منبع]
فرهنگ فارسی معین واژهٔ «فرهنگ» را مرکب از دو واژهٔ «فر» و «هنگ» به معنای ادب، تربیت، دانش، علم، معرفت و آداب و رسوم تعریف کردهاست.[۷]
واژهٔ فرهنگ در پهلوی ساسانی به صورت «فره هنگ» آمدهاست که از دو جزء «فره» به معنای پیش و فرا؛ و «هنگ» به معنای کشیدن و راندن، ساخته شدهاست. در نتیجه «فرهنگ» به معنای پیشکشیدن و فراکشیدن است. به همین سبب است که فارسیزبانان فرهنگ را سبب پیشرفت میدانند.[۸]
با مطالعهٔ متنهای باستانی ایران، درمییابیم که واژهٔ «فرهنگ» از دورهٔ پارسی میانه است که وارد فرهنگ ایران میشود و پیش از آن کلمهای که به معنای فرهنگ باشد در این زبان وجود نداشت. در این دوره در متنهای پهلوی ساسانی، متنهای سغدی، مانوی و حتی ختنی کلمهٔ فرهنگ را میتوان بازشناخت.[۸] در متنهای پارسی میانه، همانند «خسرو و ریدگ»، «خویشکاری ریدگان» و «کارنامهٔ اردشیر بابکان» کلمهٔ فرهنگ به کار رفتهاست؛ همچنین در شاهنامهٔ فردوسی، آثار سعدی و متنهای دور بعد نیز بارها به این واژه برمیخوریم.[۸] در آثار این دوران، فرهنگ علاوه بر دانش، شامل هنرهایی چون نقاشی و موسیقی یا سوارکاری و تیراندازی هم میشد. در گذشته اعتقاد فارسیزبانان بر این بود که بدون فرهنگ آدمی نمیتواند قدمی مثبت در زندگی بردارد. از همین روست که فردوسی فرهنگ را برتر از گوهر و نژاد میداند.[۸]
نزد اروپاییان تعریف واژهٔ فرهنگ پیشینهای درازدامن دارد. در ادبیات اروپایی نزدیک به دویست تعریف از فرهنگ میتوان یافت که نشان از اهمیت فرهنگ در این جوامع دارد. آنها فرهنگ را از دیدگاههای گوناگون، از جمله دیدگاه اجتماعی، دینی و حتی اقتصادی بررسی کردهاند و دریافتهاند که فرهنگ بر تمام اجزاء زندگی آدمی تأثیرگذار است.[۸] برای مثال، در ۱۹۵۲ آلفرد کلوبر (به انگلیسی: Alfred Kroeber) و کلاید کلاکهون (به انگلیسی: Clyde Kluckhohn) در کتاب خود به نام «فرهنگ: مروری انتقادی بر مفاهیم و تعاریف» (به انگلیسی: Culture: A Critical Review of Concepts and Definition) با گردآوری ۱۶۴ تعریف از فرهنگ اظهار کردند که فرهنگ در اغلب موارد به سه برداشت عمده میانجامد:
هنگامی که مفهوم «فرهنگ» برای نخستینبار در سدههای هیجدهم و نوزدهم میلادی در اروپا به کار گرفته شد، بر فرایند کشت و زرع یا ترویج در کشاورزی و باغبانی دلالت داشت. چنانکه واژهٔ انگلیسی این مفهوم از واژهٔ لاتین «کالتورا» (به لاتین: Cultura) از «کولر» (به لاتین: Colere) ریشه گرفتهاست که به معنای کشت، زراعت و ترویج است.[۱۰]
در آغاز سدهٔ نوزدهم میلادی این مفهوم بر بهبود یا پالایش و تهذیب نفس در افراد (بهویژه حین آموزش) استوار بود و سپس بر تأمین آرزوهای ملی یا ایدهآلها دلالت داشت. در نیمهٔ سدهٔ نوزدهم میلادی برخی از دانشمندان واژهٔ فرهنگ را برای ارجاع به ظرفیت جهانشمول بشری اطلاق کردند. ادوارد تایلر در سال ۱۸۷۱ فرهنگ را با تمدن مقایسه کرد و آن دو را کلیتی درهمتنیده دانست که شامل دین، هنر، اخلاق و هرگونه توانایی است که آدمی میتواند به دست آورد. «کلاکر» نیز فرهنگ را در کل مفهومی وصفگرایانه به معنای گنجینهای انباشته از آفرینندگیهای بشر تلقی کرد.[۸] از این رو کتابها، نقاشیها، بناها و نیز دانش هماهنگکردن خود با محیط و همچنین آداب و فضیلتهای اخلاقی و دستورهای شایست و ناشایست، همگی جزئی از فرهنگ به شمار میرود. «مایرس» نیز فرهنگ را آن چیزی دانست که از گذشتهٔ آدمی به جای ماندهاست و بر اکنون و آیندهٔ او تأثیر میگذارد.[۸]
در سدهٔ بیستم میلادی «فرهنگ» به عنوان یک مفهوم محوری و کلیدی در انسانشناسی به کار رفت که همهٔ پدیدههای انسانی را دربر میگرفت و صرفاً نتیجهٔ امور ژنتیکی به حساب نمیآمد. اصطلاح «فرهنگ» بهویژه در انسانشناسی آمریکایی دارای دو معنی بود:
مولفههای هفتگانه فرهنگ، به شرح زیر است:
تمامی فرهنگها، با حرکتی کند و تدریجی، تغییر میکنند. روانشناسی اجتماعی، تغییرات در فرهنگ را با توجه به رفتارهای جمعی و ویژگیهای شخصی افراد جامعه، به انگیزهها و عواملی چند، نسبت میدهد که به برخی از آنها، اشاره میشود:
بررسی علمی رفتارگرایی، به شکل امروزین آن، در دهههای آغازین سده بیستم میلادی، از دل دانش روانشناسی، سربرآورد و سپس، به تنهایی یا در کنار علم ارتباطات اجتماعی، برای تحلیل کنشهای انسانی، بکارگرفته شد. روحیه هر ملت را از رفتارهایی که از مردمان آن، جلوه گر میشود، میتوان بازشناخت.[۱۳]
«علم» یا «دانش» ساختاری است برای تولید و ساماندهی دانش دربارهٔ جهان طبیعت در قالب توضیحات و پیشبینیهای آزمایشپذیر.[۱۴] دانش یا علم دانششناسی با سه عنصر داده، اطلاعات و دانش سر و کار دارد؛ به عبارت دیگر، دانششناسی به بحث و بررسی پیرامون دانش و عناصر سازندهٔ آن، یعنی داده و اطلاعات میپردازد.[۱۵]
در یونان باستان، سقراط (۴۷۰–۳۹۹پ. م)، سپس افلاطون (۴۲۷–۳۴۸ پ. م) و پس از او ارسطو (۳۸۴–۳۲۲ پ. م) به مخالفت با آراء پیشینیان پرداخته و اصول و قواعدی را به منظور مقابله با مغالطات و برای درستاندیشیدن و سنجش استدلالها تدوین کردند.[۱۶] در قرن پانزدهم میلادی پژوهشگران در اروپا و خاورمیانه قفسههای غبارآلود ساختمانهای قدیمی را جستجو کردند و دستنوشتههای یونانی و رومی را پیدا کردند و نوشتههایی از نویسندگان کلاسیک به دورهٔ رنسانس رسید. مطالعهٔ این آثار دانش نو نام گرفت.[۱۷]
همزمان با گرایش به نوشتارهای کلاسیک، ارزشهای فردی مورد توجه واقع شد که انسانگرایی نام گرفت. طرفداران این گرایش، به جای موضوعات روحانی، بیش از هر چیز مسایل انسانی را در نظر میگرفتند. انسانگرایی و رنسانس از ایتالیا ظهور کردند.[۱۸]
در رنسانس، گالیله (۱۵۶۴–۱۶۴۲ م) فیزیک (علم طبیعت) را سکولار کرد و آن را از الهیات (علم فراطبیعت یا متافیزیک) مستقل دانست. از آن پس، تکیهگاه فیزیک خرد انسان بود. گالیله میگفت:
حقیقت طبیعت همواره در برابر چشمان ماست. اما برای فهم این حقیقت باید با زبان ریاضی آشنا بود. زبان این حقیقت، اشکال هندسی، یعنی دایره، بیضی، مثلث و امثالهم است.[۱۹]
پس از آن، تحت تأثیر افکار افلاطون، جریان فکری اصالت عقل توسط ریاضیدان و فیلسوف فرانسوی، رنه دکارت (۱۵۹۶–۱۶۵۰ م) که پدر فلسفهٔ جدید لقب گرفته، به وجود آمد.[۱۶] دکارت، خرد بشری را — به جای کتاب مقدس — سنت پاپ، کلیسا و فرمانروا قرار داد. وی با این کار سوژهٔ بزرگی آفرید.[۲۰] یکی دیگر از اندیشمندان این جریان فکری لایبنیتز (۱۶۴۶–۱۷۱۶) فیلسوف، ریاضیدان و فیزیکدان آلمانی، نخستین کسی بود که میان حقایق ضروری (منطقی) و حقایق حادث (واقعی) تمایز قائل شد.
پس از جدا شدن برتراند راسل و جی. ای. مور از ایدهآلیستها و با پیگیری لودویگ ویتگنشتاین، از شاگردان راسل، اثباتگرایی شکل گرفت. طبق نظرات ایشان، معرفتی معنادار و مطابق با واقع است که تحقیقپذیر تجربی باشد. به قول آگوست کنت، پدر پوزیتویسم، چون گزارههای متافیزیکی قابل تجربهی حسی نیستند، غیرعلماند. این جریان فکری توسط اعضای حلقهٔ وین تأسیس شد و فلسفهای را که به وجود آوردند که پوزیتویسم منطقی نام نهادند.[۱۶]